عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خُمخانهها آمد به جوش
آسمان عمریست مینای مرا
میزند بر سنگ و میگوید: خموش
بس که گرم آهنگساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش
...
همچو شمع از سر بریدن زندهایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش
گر نباشد شعله، خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش
...
خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش
عبدالقادر بیدل دهلوی